خواب چشمانم را گرفته
می خواهم بخوابم
اما
پریشانی دورانم را چه کنم
گسستگی افکارم را
روزی که فنا رفت
شبی که سحر شد
از خواب می ترسم
ازآرامش گریزانم
درد را می فهمم
اشک هم سودای من است
چشمانم نای دیدن را ندارد
اما
از خواب می ترسم
می ترسم بخوابم بدون این که تو را احساس کنم
احساس، نجوای دل است
دل، صدای غم است
غم، انتظار دل تنگی است
دلتنگی، حسرت احوال تو است...
امیر زمستان1390